پشت ميزي قهوهاي رنگ نشسته بود، قهوهاي تيره.خسته بود، خسته، كه حكايت از آفيش كاري شبانه داشت، ولي لبخند را فراموش نميكرد. چشمانش را بست، باز كرد و درست در يك لحظه آن آدم خسته به مردي آماده گفتوگو مبدل شد كه انگار نه انگار ساعتها كار را پشت سرگذاشته است.